کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

ده قدم ...

این روزا کلا شما راه رفتن رو به هر کاری ترجیح میدی مامانی ... امروز صبح هم بعد از بادکنک بازی راه رفتی ,اما اینبار ده قدم ! خوشالیم رو نمیتونم وصف کنم ... قیافه هیجان زده ت زمان راه رفتن خیلی بامزه ست ! نمکدون من ,ماشاالله ... بعدشم کنترلت رو از دست دادی و افتادی و دراز کشیدی و گریه ... ...
18 ارديبهشت 1392

بادکنک ...

دیشب داشتم به بابایی میگفتم :که شما از لمس بادکنک چندشت میشه که گفت :تنها راهش اینه که کلی بادکنک بادکنی و بریزی جلوی کیان تا این احساسش برطرف بشه ... رو به رویی با واقعیت ! یهویی یاد بادکنک هایی افتادم که چند سال پیش با عمو سیداینا از بازار خریدیم ,اونا برای امین و معین خریدن و من هم برای بچه آینده م و توی یخچال نگه شون می داشتم تا الان ... رفتم همه رو آوردم و باد کردم و ریختم جلوت !!! اولش خیلی ازشون خوشت نیومد ,انگار یه جورایی میترسیدی ... اما بعد انقدر رنگهای قشنگشون جذبت کردن و بابایی هم باهات بازی کرد که باهاشون کنار اومدی ! امروز صبح هم کلی باهاشون بازی کردی ! اینم شما و بادکنک ها ... ...
18 ارديبهشت 1392

خاله مریم ...

صد بار به این خاله مریمت گفتم که بابا انقدر واسه کیان لباس و خرده ریز نخـــــــــــــــــــــــــر !!!   خودم کم میخرم ,این خاله هات هم هی میخرن ! دیشب دوباره خاله مریم اومد با چند تا چیز خوشگل ,مثل همیشه ! اون عروسکه رو یادته برای سرسیسمونیت خریده بود !؟ تی شرتش رو هم رفته برات خریده ! اینم یه شلوارک مشکی پارچه ای خوشگل ,نمیدونم چرا تو عکس اینطوری افتاده !!! و 2 مداد با سری های خوشگل ! ...
17 ارديبهشت 1392

کیان تعمیرکار ...

اول بگم که من عاشق عکسهای فول کالرم ,مثل عکسهای این پست !   و دوم اینکه به خاطر خرج و مخارج بالای شیرخشک و پمپرز بالای شما من و بابایی تصمیم گرفتیم بذاریمت یه جا کار کنی ... و گاراژ ماشینهای سنگین گزینه خوبی بود ,شما هم که مثل همه پسر بچه هاااااااااا عاشق ماشین و ماشین بازی !!!   شوخی کردم بابا ,نترس حالا حالاهااااااااااااااااااااااا خرجت گردن خودمونه ... اینم عکس های چند دقیقه بازی با ماشین هات ... تا دوربین رو دست من میبینی زل میزنی بهش ! مشغول بازی میشی و ماشینت رو به سمت خودت میکشی ... قسمت بار از دستت در میره و میخوره توی صورتت ,فدات بشم ! و گریه ... و دوباره مشغول میشی ...
17 ارديبهشت 1392

پست جا مونده ,ایمن کردن خونه !

این پست از دوران ده ماهگیت جا مونده ... اینو چند روز پیش که داشتم عکسهای ده ماهگیت رو گلچین میکردم فهمیدم ... فکر کنم مربوط به بعد از عیده ,چون همون موقع ها جنابعالی دست فرمونتون خوب شد و ما شروع به ایمن سازی خونه از نوع جدید کردیم ... یادش به خیر ,یه روزی توی این راهرو 2 تا پادری دم در حمام و سرویس بهداشتی بود و بین سرویس و حمام و جاروبرقی و بخارشوی ... انقدر شما با روروئک گیر کردی به پادری ها و جیغ کشیدی و جاروبرقی و بخارشوی رو دنبال خودت کشیدی و کوبیدی به در و دیوار که ما همه رو جمع کردیم و جا رو برای شما باز کردیم ... یواش یواش اتاق خواب من و بابایی داره تبدیل به سمساری میشه !!! اینم شما در حال خرابکاری و جمع کردن فرش مانن...
16 ارديبهشت 1392

اولین همسفره کوچولو بر سر سفره خانواده !

یادش به خیر ,خدابیامرزه مامانمو ... هر وقت ازش میپرسیدم :مامان چرا پنج تا بچه آوردی !؟ میگفت :دوست داشتم باز هم بچه داشتم ,دلم میخواست دور سفره م همیشه پر باشه ! حیف که نموند تا نوه هاش رو ببینه و دور سفره اش پر باشه !!! خدا رحمتت کنه مامان ,چقدر جوون بودی ... بگذریـــــــــــــــــــم ! دیروز که رفته بودیم پیش دکترت توصیه کردن که از این به بعد شما میتونی سر سفره ما بنشینی و از غذای ما بخوری ,البته به جز غذاهای ممنوعه و ادویه دار ... مهم نیست ,یه مدت هم ما به طبع شما غذا میخوریم عسلی ! امروز با بابایی تصمیم گرفتیم شما رو بنشونیم سر سفره مون ,خوب البته من کلا برای شما صندلی غذا نخریدم به خاطر همین روزا ,چون باباییتون دوست ندار...
16 ارديبهشت 1392

اتفاق ,حادثه یا چشم زخم ؟

دیشب مردم و زنده شدم ...   همه میگن چشم خوردی ! امان از این چشم زخم ... دیشب تولد امیر مهدی بود و ما از ظهر رفته بودیم خونه خاله الهام اینا ! خیلی خوش گذشت ,واقعا خوش گذشت ...   ولی حیف که از دماغمون دراومد !!! دیشب مردم و زنده شدم ...  همه میگن چشم خوردی ! امان از این چشم زخم ... دیشب تولد امیر مهدی بود و ما از ظهر رفته بودیم خونه خاله الهام اینا ! خیلی خوش گذشت ,واقعا خوش گذشت ... ولی حیف که از دماغمون دراومد !!! بعد از کلی خوش گذروندن آخر شب که خواستیم برگردیم من رفتم توی اتاق که لباسم رو تعویض کنم و شما هم توی هال کنار خاله الهام نشسته بودی ... خیالم راحت بود ! که یهو با صدای جیغ و تبعا گریه ...
15 ارديبهشت 1392

پارک !

دیروز عصر با خاله فری بردیمت پارک ...   اما اصلا خوشت  نیومد !!! آخه پارک رفتن که برنامه هر روز مائه اما دیروز شما رو تاب و سرسره سوار کردیم و اصلا خوشت نیومد و کلی هم گریه کردی ... این هم سریال تاب سواری شما ... یه نگاه به بچه هایی که منتظر خالی شدن تاب بودن کردی ! و بعله گریه !!! و گوله گوله اشک ... اینم سرسره ! بعد از پشیمون شدن از بازی کردن شما به خوردن سرلاک عصرونه توی پارک بسنده کردیم و برگشتیم خونه ... و اما اتفاقی که دیشب خیلی ناراحتمون کرد !!! اومدیم با بابایی بریم بیرون که زمان نشوندن شما توی صندلی ماشینت دیدم که کمربندهایی که از ماشین به صندلی ماشین متصل هستن باز شدن ... ...
12 ارديبهشت 1392

گلچین عکس های ده ماهگی ...

عکس هات خیلی زیادن عسل مامان ,خیلی سخته انتخاب از بینشون ! به قول بابایی شما یه پا آرتیستی واسه خودت ,مربای بابا ... قربون خنده ت برم من ! قربون خنده ت برم من ! کیان در آتلیه مامان ! خوابیدی راااااااحت ,تو راه سفر به دیار پدری ! قربونت برم که از خواب بیدار میشی خودت رو لوس میکنی ... خوش تیپ ... همیشه بعد از عکاسی میخوای دوربین رو بگیری ! بازم آتلیه مامان ... پسرم به به میخوره ! حاضر شدیم بریم بیرون ... با کفشاش ور میره ! خونه مامان جون ! تو قارچ مشغول بازی ! پسرم در حال استراحت !!! نزدیک خونه عمه لیلا ,در حال خوردن نون شیرمال ... خونه مام...
11 ارديبهشت 1392

روز مادر ,به یاد مادرم ...

امروز روز مادره و اولین سالیه که من مادر هستم و طعم شیرین مادری رو به لطف خدا و در کنار تو که بر سر ما منت گذاشتی و شدی چراغ خونه مون و تاج سرمون میچشم ... کیان عزیزم برای همیشه از تو و وجود نازنینت متشکرم که اجازه دادی مادرت باشم و مادرت بمونم ... نیمی از وجودم سراسر غرق شادیه مادر بودنه و نیمه دیگه وجودم لبریز غم از نبودن مادرم !!! مادری که نیست تا به دست و پاش بوسه بزنم و بابت مادر بودنش ازش تشکر کنم ! مادرم ,گل جوانمرگ پرپرم دوستت دارشتم ,دوستت دارم و دوستت خواهم داشت ...   امروز یاد این شعر فریدون مشیری افتادم که همیشه با خوندنش داغ دلم تازه میشه ! تاج از فرق فلک برداشتن جاودان آن تاج بر سرداشتن در بهشت آرزو ره ...
11 ارديبهشت 1392